آرزوآرزو، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

آرزو، شاخه گلی از باغ بهشت

نمایشگاه اسباب بازی

روز جمعه 27 آبان ماه سال 1390 - نمایشگاه اسباب بازی واقع در خیابان حجاب مرکز نمایشگاههای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان: سلام مامانی. امروز با خاله مرجان و مازیار و بابا مجید رفتیم نمایشگاه اسباب بازی . به تو که خیلی خوش گذشت. کلی جایزه گرفتی از غرفه دارها. کلی آب میوه ( یا به قول خودت آبینه) خوردی. پاستیل خوردی و خلاصه حسابی حالشو بردی. ای شکموووووووو یه قسمت نمایشگاه هم یه سن بود برای اجرای نمایش.  یه نمایش موزیکال هم اجرا شد و تو کلی ذوق کرده بودی و دست میزدی و بغل بابایی می رقصیدی. سه تا عمو بودن اونجا که صورتاشون رو نقاشی کرده بودن و هر بار که از کنار ما رد میشدن تو با تعجب بهشون نگاه میکردی در حین بازدید، این عموها با ...
29 آبان 1390

تولد تولد تولدت مبارک

سلام مامانی بوسه بوسه به اندازه ستاره های آسمان تقدیم به تو که بهترین عشق زمینی من و بابا هستی. دو سال پیش در روز 17 آبان سال 1388، در ساعت 10:40 صبح، خداوند از باغ بهشت یکی از بهترین فرشته هایش را به زمین فرستاد و روانه خانه ما کرد. خانه ای کوچیک که به یمن قدمهای پاک این فرشته معصوم و دوست داشتنی، بزرگ تر شد و دختر کوچولوی ما هم برای خودش صاحب اتاقی شد. دو سال از آن روز زیبا و قشنگ گذشت. دختر گلم پیشاپیش تولدت را تبریک میگم. یه سورپرایزی برات دارم که فعلا بهت نمیگم. گذاشتم روز تولدت بیام تو وبلاگت بذارم.   ...
15 آبان 1390

حرفهایی یه شیرینی شکلات

  سلام مامانی خیلی وقته برات مطلبی ننوشتم. ببخشید سرم خیلی شلوغه تو محل کارم.  به زور میرسم بیام اینجا و وبلاگتو به روز کنم. یه عالمه حرف دارم برات. یه مدتی هم تو خونه کامپیوتر نداشتیم ولی دوباره خریدیم و به زودی از خونه تو فرصتای خالی البته اگه تو بذاری و نق نزنی  وبلاگتو به روز می کنم. فقط چند تا جمله کوچولو بگم و برم 20 روز دیگه دو سالت تموم میشه و میری تو سه سالگی. خیلی شیرین زبون شدی. قشنگ حرف میزنی برامون. دستور میدی دعوامون میکنی تو کارای خونه بهم کمک میکنی دیگه حسابی واسه خودت خانمی شدی. دختر گلم همیشه از خدا میخوام به تو و همه بچه های قشنگ روی زمین، سلامتی بده و عاقبت به خیرشون کنه. آمین. ...
27 مهر 1390

آرزو و اولین آرایشگاه رفتن زندگیش

بالاخره بابا مجید رضایت داد که موهای آرزو رو کوتاه کنیم. آخه موهاش خیلی بلند شده بود ولی از اونجائی که خیلی خوشگل بود و پشت موهاش فر خورده بود چهره دخملی رو خیلی جذاب میکرد بابائی نمیذاشت موهاشو کوتاه کنیم تا اینکه بالاخره رضایت داد. با بابائی آرزو رو بردیم آرایشگاه مردانه. نکته جالب اینجاست که نمیدونیم چه اتفاقی افتاد اونجا که آرزو به مدت نیم ساعت که آقای آرایشگر داشت موهاشو کوتاه میکرد ساکت و آروم نشسته بود. آخه هیچ وقت تو خونه نمیذاره به سمت موهاش نزدیک شی چه برسه به اینکه بخوای موهاشو شونه کنی ولی فکر کنم اون روز چون برای اولین بار آقای آرایشگر رو می دید خجالت کشید و ترجیح آروم بشینه ...
2 مرداد 1390

دو تا کلمه جدید به فرهنگ لغات آرزو اضافه شد

دختر گلم دیشب برای اولین بار اسم من و بابائی رو گفتی.  جفتمون داشتیم بال در می آوردیم. دیشب هم یکی از بهترین شبهای زندگیمون بود. بابائی بهت گفت: آرزو بگو مجید، تو هم گفتی مجیت بابائی بهت گفت: آرزو بگو مهسا: تو هم با یه خورده مکث گفتی مهسا. اسم قشنگ خودت رو هم خیلی وقته بلدی بگی: آرزو. اوایل میگفتی آئزو . ولی الان بهت میگیم اسمت چیه؟ میگی: آرزو. برای اولین بار وقتی شش ماهت بود به من گفتی مام بابائی رو هم با صدا میکردی. الهی مادر قربونت بره. روز به روز داری شیرین تر و خوردنی تر میشی. الهی همیشه تنت سالم باشه مامانی ...
11 تير 1390

حرف دل

دختر گلم، امروز که اومدم مهد کودک بهت شیر بدم همش سراغ بابائی رو میگرفتی . از اون روز که خانم رضائی مدیر مهدکودک نمیذاره بیام بالا بهت شیر بدم و مجبور شدم تو حیاط بهت شیر بدم یه خورده سخت شده . همش میای جلوی در مهد و بابا رو صدا میکنی . امروز بغضم گرفت . وقتی با گریه و جیغ از بغلم جدا شدی و رفتی بغل مربیت ، خانم غفوری . تصمیم گرفتم دیگه وسط روز نیام پیشت تا تو هم اذیت نشی. ولی از الان دلم برات خیلی بیشتر از قبل تنگ میشه. عادت کرده بودم که تو روز برای نیم ساعت هم که شده می دیدمت و دلم آروم میشد. خدا خودش بهم صبر بده که تا ساعت 5 بتونم دوریتو تحمل کنم ...
21 خرداد 1390
1